یکی از شاخههایی که زبانشناسی ساختارگرا بر آن تأثیر نهاد، انسانشناسی بود. کلود لوی اشتراوس، انسانشناس فرانسوی با بهرهگیری از زبانشناسی ساختارگرا، انسانشناسی ساختارگرا را بنیاد نهاد. او چونان دیگر ساختارگرایان، ساختار فرهنگ انسانی را مد نظر قرار داد و از آن طریق به «اسطوره» و ساختار آن رسید. انسانشناسی ساختارگرا نیز بهنوبه خود بر دیگر رشتهها تأثیر گذاشت و انتقاداتی را نیز علیه خود برانگیخت. یکی از این انتقادات، از آن «ژاک دریدا» فیلسوف فرانسوی است.
با این حال، لوی اشتراوس هنوز زنده است ولی بهدلیل کهنسالی از پژوهش و نگارش کناره گرفته است. او که هماکنون 100سال دارد، در گوشهای از فرانسه در آپارتمان خود آرام روزگار میگذراند و در همین حال، پژوهشگران و علاقهمندان عرصه فرهنگ و اسطوره همچنان ناگزیر از رجوع به آثار مفصل وی هستند. مطلب حاضر ترجمه و اقتباسی است از نوشتهای از «ماری کلاژ» یکی از شارحان آثار وی که از پی میخوانیم.
اشتهار کلودلوی اشتراوس، انسانشناس فرانسوی بیشتر بهدلیل ایجاد انسانشناسی ساختارگرا است. وی درکتاب «ساختارهای ابتدایی خویشاوندی»، براین نظر است که روابط خویشاوندی- که جنبههای اساسی هر سازمان فرهنگی هستند- نوع خاصی از ساختار را ارائه میدهند؛ با این حال، لوی اشتراوس بیشتر بهخاطر تحلیلهای ساختاریاش از اسطوره مشهور شده است. او در کتابهایی مانند «خام و پخته» توضیح میدهد که چگونه ساختار اسطورهها، شالوده بنیادین درک روابط فرهنگی را فراهم میسازد.
این روابط همچون تقابلهای دوگانه (جفتهای متضاد) ظاهر میشوند. همانگونه که از عنوان کتابش برمیآید: آنچه «خام» است در تقابل با آنچه «پخته» است، قرار دارد و «خام» با طبیعت مرتبط است، درحالی که «پخته» با فرهنگ. این تقابلها، ساختار اساسی همه اندیشهها و مفهومهای موجود در یک فرهنگ را شکل میدهند.
لوی اشتراوس در کتاب «مطالعه ساختاری اسطوره» به توضیح این مسئله علاقهمند است که چرا اسطورههای فرهنگهای متفاوت در سراسر جهان مشابهتهای زیادی با یکدیگر دارند. با فرض اینکه اسطورهها میتوانستند شامل هر چیزی بشوند- آنها مقید به قاعدههای دقت پذیری یا احتمال نیستند- چرا این همانندی حیرتآور میان بسیاری از اسطورههای فرهنگهای متفاوت وجود دارد؟ او بهجای نگاه به محتوای اسطورهها، با نگاه به ساختارشان به این پرسش پاسخ میدهد.
درحالی که محتوا، خصلتهای ویژه و پیامد اسطورهها بسیار متفاوتند، بهنظر لوی اشتراوس این شباهتها براساس همسانی ساختاری قرار دارند. برای این منظور لوی اشتراوس بر این امر تأکید دارد که اسطوره زبان است، چرا که برای وجودداشتن باید نقل شود. اسطوره یک زبان است، با همان ساختارهایی که سوسور؛ بنیانگذار زبانشناسی شرح داد که به هر زبانی متعلق است.
اسطوره، مانند زبان، هم شامل زبان و هم گفتار، هم محورهای در زمانی (تاریخی) و همزمانی و (شامل) هم جزئیات در زمانی خاص و در چارچوب یک ساختار معین میشود. لوی اشتراوس با اشاره به اینکه زبان به «زمان برگشتپذیر» و گفتار به «زمان برگشتناپذیر» متعلق است، یک عنصر جدید به مبحث زبان و گفتار سوسور میافزاید. به نظر وی، گفتار بهعنوان یک نمونه یا مثال و یا حادثه فقط میتواند در زمان خطی که یک سویه است؛ جریان داشته باشد.
هیچگاه ساعت را نمیتوانید به عقب برگردانید اما از طرف دیگر، زبان- از آنجایی که خودش ساختار است- میتواند در گذشته، اکنون و آینده وجود داشته باشد. به این جمله توجه کنید: «او به خانه رفت» اگر بخواهید جمله را بخوانید، از راست به چپ میخوانید و هر واژه را در یک زمان، خواندن تمام جمله زمان میبرد، این همان زمان برگشتناپذیر است. حال اگر جمله را نخوانید، اما اگر درعوض به آن (جمله) بهعنوان ساختار زبان فارسی فکر کنید و اینکه در یک لحظه منفرد و در هر لحظه از دیروز، امروز و فردا وجود خواهد داشت، این همان زمان برگشتپذیر است.
بر طبق نظر لوی اشتراوس، یک اسطوره هم بهطور تاریخی- که اغلب از زمان بسیار گذشته بهجا مانده است- شکل پذیرفته و هم غیر تاریخی است؛ بدینمعنا که سرگذشتش بیزمان است. اسطوره در مقام تاریخ گفتار و در واقع امر بیزمان زبان است.لوی اشتراوس میگوید که اسطوره افزون بر زبان گفتار، در سطح سومی هم وجود دارد که ثابت میکند اسطوره زبان خودش را دارد و زیرمجموعه زبان نیست (مانند دیگر محصولات ادبی که از زبان تشکیل شدهاند و میتوان آنها را بهعنوان گفتار درنظر گرفت). او آن سطح را برحسب سرگذشتی که اسطوره نقل میکند، توضیح میدهد. آن سرگذشت، ویژه است.
درحالی که شعر چیزی نیست که بتوان آن را ترجمه یا بازگویی کرد، اسطوره میتواند ترجمه، بازگویی، کاسته، گسترده، و- به شکلی دیگر- دستکاری شود بیآنکه شکل و ساختار اصلیاش را از دست بدهد. او این اصطلاح را بهکار نمیبرد؛ اما میتوان این جنبه سوم را انعطافپذیری (اسطوره) نامید. درحالی که اسطوره بهعنوان ساختار با زبان بهعنوان یک ساختار همانند است، [اما] درواقع چیزی متفاوت از زبان است. او میگوید: اسطوره در سطح پیچیده و بالاتری از زبان عمل میکند. اسطوره در ویژگیهای زیر با زبان سهیم است:
1- از واحدهایی تشکیل شده که بر طبق قاعدههای مشخصی گردهم قرار گرفتهاند.
2- این واحدها با یکدیگر روابطی را شکل میدهند که براساس جفتهای دوگانه یا تقابلهایی که اساس ساختار را فراهم میسازند، بنا شده است.
اسطوره از زبان متفاوت است (همانگونه که سوسور آن را توصیف میکند) زیرا که واحدهای اساسی اسطوره، واجها (کوچکترین واحد گفتار است که یک پاره گفتار را از آن دیگری متمایز میسازد، مانند یک حرف)، واژکها (کوچکترین واحد معنایی نسبتاً ثابتی که نمیتواند به اجزای کوچکتر تقسیم شود، مانند یک واژه غیرمرکب یا بسیط)، یا حتی دال و مدلول نیستند، بلکه آن چیزی است که لوی اشتراوس، اسطورک (mythem) مینامد.
فراگرد تحلیل اشتراوس از سوسور متفاوت است، زیرا سوسور علاقهمند به مطالعه در روابط میان نشانهها (دالها) در ساختار زبان بود، درحالی که لوی اشتراوس بر گروههای روابط یا آنچه خودش «مجموعههای روابط» مینامد، متمرکز است. برای مثال یک متن موسیقایی را در نظر آورید که هم از کلیدهای باس و هم کلیدهای دو تشکیل شده است.
شما میتوانید موسیقی را به طور در زمانی (تاریخی) از راست به چپ و صفحهبهصفحه بخوانید و نیز میتوانید آن را به طور همزمانی با نگاه به نتها در کلید دو و ارتباطشان با کلید باس بخوانید. پیوند میان نتهای کلیدباس و کلید دو- که ایجاد هارمونی کرده است- آن چیزی است که استروس «مجموعه روابط» مینامد.
اساسا روش لوی اشتراوس همین است. یک اسطوره را در نظر بگیرید؛ آن را به کوچکترین اجزاء تشکیلدهندهاش- اسطورکهایش- تقلیل دهید (هر اسطورک معمولا یک حادثه یا موقعیت در داستان، روایت یا اسطوره است.)
سپس این اسطورکها را طوری تنظیم کنید که بتوان آنها را به طور در زمانی (تاریخی) و به لحاظ همزمانی خواند. داستان یا روایت اسطوره در محور تاریخی (از چپ به راست) و به یک معنا، در زمان برگشتناپذیر وجود دارد، حال آنکه آنچه ساختار اسطوره نامیده میشود در محور همزمانی یا زمان بازگشتپذیر سیر میکند. لوی اشتراوس با بسط این الگوی ساختاری میکوشد تا اسطورهها را تحلیل کند. او با این کار، نتیجه میگیرد که روش ساختاری تحلیل اسطوره، گونههای شایع اسطوره را بر مبنای یک ساختار اسطورهای بنیادین شرح میدهد و ما را قادر میسازد تا به کشف منطق اندیشه اسطورهای نائل آییم.
این مسئله بسیار مهمی برای لوی اشتراوس است چرا که او میخواهد اسطوره را در وجهی علمی و منطقی مطالعه کند و از دخالتدادن عوامل ذهنی و تفسیری بپرهیزد. برای مثال او اسطورههای مردمان بومی آمریکا را با داستان «سیندرلا» مقایسه میکند و تلاش دارد تا ساختارهای مشابه آنها را بازیابد. به نظر وی، عنصر «تکرار» ساختار اسطوره را آشکار میسازد زیرا برحسب این تکرار است که یک اسطوره تعین مییابد. این، به آن معناست که اسطوره، داستان خود را لایهبهلایه برای ما روایت میکند. البته، این لایهها همسان نیستند، گرچه حاوی تکرار عناصر کلیدی هستند. از همینرو، اسطوره رشدی مارپیچی دارد.
به بیان دیگر؛ همانگونه که اسطوره بازگو میشود، رشد نیز میکند؛ این رشد مستمر است، حال آنکه ساختار اسطوره همچنان ثابت و پایدار است. این گونهای از شکاف میان دو محور همزمانی و در زمانی ای است که پیشتر از آن یاد شد. لوی اشتراوس، این جنبه از اسطوره را که همزمان پویا و ایستاست با ساختار مولکول مقایسه میکند. به نظر وی، کارکرد اسطورهها در فرهنگهای متفاوت ایجاد الگوهای منطقی برای فائقآمدن بر تناقضها بوده است؛ این تناقضها حکایت از باور به دو امر کاملا متضاد در ذهنیت ابتدایی داشت.
از دیدگاه وی، هر فرهنگی شناخت خود را حول این امور متضاد سامان میدهد و در نهایت میخواهد تناقضهای برخاسته از این امور متضاد را در منطقی آشتیجویانه قرار دهد. از این حیث، اسطوره، همان قدر منطقی است که علم؛ چراکه هر دو شیوههای فهم و تفسیر جهان را برحسب همان ساختار بنیادین (منطقی) به امور متضاد عرضه میکنند.